شاید حق با او بود...
اسمش را خوب یادم نیست.شاید اسمش فرید بود.میگفت:((گربه های از ادم ها مهربون ترند.))هیچگاه ازش نپرسیدم چرا این حرفومیزنه.فرید گاه محبتش را به حراج میزد و مردم را بدون هیچ چشم داشتی درآغوش میکشیدو گاه به هیچ دلیلی مشتی در صورتت میکوفت.حتی چند بار مرا دعوت به اغوش گرمش کرد و من هم دست رد به سینه اش نزدم.دستانم خواهش میشد ومن هم اورا بدون بهانه ای در اغوش میگرفتم.راستش تا میتوانست مرا فشار میداد.گاه احساس میکردم محبتش رااز طریق دستانش به قلبم منتقل میکند.یادم می اید با گربه ها ی محله در پشت درخت ها مونولوگ میگفت.میگفت:((گربه ها برایم شعر میخوانند)).راستش گاه که دلم هوایش ابری میشد پنجره اتاقم را میگشودم و چشمانم در پیِ فرید میدویدند.پیدایش میکردم وتنها نظاره اش میکردم.نمیدانم چرا ولی گاهی گریه میکرد.من هم میرفتم در کنارش مینشستم وبازهم بی دلیل اشک میریختم.هیچگاه ازم نپرسید چرا گریه میکنی.تنها گاهی میپرسید:((گربه ها هم گریه میکنن؟))
همیشه یک لباس قرمز خاکی و شلوار سفید دوخته شده برتن داشت.
به هیچ دلیلی کمک مردم محله میکرد!ولی همه به او میگفتند((شیرین عقل))بعضی هم میگفتند((شیش میزنه))
کاش میشد فهمید عقلِ شیش فرید می ارزد به تمام مدرک ها قاب گرفته اتاقمان.می ارزد به تمام کتاب های قفسه های کتابخانه مانِ.
شاید حق با او بود...((گربه ها از ادم ها مهربان ترند))
(مهدی صالحی)
[ بازدید : 41 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]